همکلاسی مرموز
نویسنده:
مترجم:
دخترک با اصرار زیاد از مادر و پدرش خواست که برای اولین بار، شب را در خانه همکلاسی جدیدش بگذراند. خانه در یک محله قدیمی و دورافتاده بود. وقتی دخترک وارد خانه شد، متوجه شد که خانواده رفتارهای عجیبی دارند. مادر هرگز مستقیم به چشمهای او نگاه نمیکرد و پدر مدام زیر لب چیزی زمزمه میکرد. شب، وقتی همه خواب بودند، دختر صدای زمزمههایی از طبقه پایین شنید. وقتی به پایین رفت، دید که همکلاسی و پدر و مادرش دور یک میز نشستهاند و با زبانی عجیب و ناشناخته زمزمه میکنند. ناگهان همه به سمت دخترک برگشتند و سکوتی سنگین اتاق را فراگرفت. صبح روز بعد، دخترک با عجله به خانه برگشت و همه چیز را برای پدر و مادرش تعریف کرد. اما آنها خندیدند و گفتند تخیلات کودکانه است. چند روز بعد، خبری در مدرسه پیچید، دختر همکلاسی و خانوادهاش ناپدید شده بودند. هیچ اثری از آنها باقی نمانده و خانهشان متروک شده بود. دختر هرگز نفهمید آن شب چه اتفاقی افتاد، اما هر بار که به آن فکر میکرد، حسی عجیب بدنش را میلرزاند.
10 صفحه اول
پربازدیدترین اخبار